استالین را به این دلیل که سیاستی خشن را با مشتی آهنین اجرا کرد، شایسته نامش دانستهاند؛ چرا که استالین «پولاد» معنا میدهد. به همین ترتیب، مورخان باستانی میگفتند که داریوش -که در پارسی باستان «نگهدارنده نیکی» معنا میدهد- به خاطر دادگستری و درایتش، شایسته این نام بوده است. در این میان، باید بیتردید صدام را هم به حساب آورد؛ چرا که نامش «بسیارصدمهزننده» معنا میدهد.
آنچه که صدام و عراق در جریان جنگ تحمیلی انجام دادند، شاید برای اهل جهانِ خو گرفته به برنامههای رسانههای عمومی، نامهم یا جزئی بازنموده شده باشد، اما برای کسانی که آن را با گوشت و پوست خود حس کردند، فراموش کردنی نیست. صدام در جریان جنگ از سلاحهای شیمیایی برای کشتار شهرنشینان غیرنظامی ایرانی استفاده کرد، به ارتش ایران با همین جنگ افزارها حمله کرد و حتی شهروندان کشور خودش را هم، وقتی که کردهای استقلال طلب به ایرانیان پیوستند، با همین ابزار کشتار کرد.
زمانی که هشت سال پس از تجاوز نظامی عراق به ایران، جنگ پایان یافت، عراق کشوری ورشکسته و درهم ریخته بود که هفتاد و پنج میلیارد دلار به همسایگان عرب خود بدهی داشت. در میان این طلبکاران، کویت با دو میلیون نفر جمعیت و سی میلیارد دلار طلب، کوچک ترین مساحت و بزرگترین دین را بر گردن عراق داشت.
به همین دلیل هم صدام به جای پرداخت دیون خود، سادهترین راه را برگزید و در سال 1369 به کویت حمله کرد و با تسخیر آن کشور، اعلام کرد که این بار استان تازه دیگری در آنجا پیدا کرده است!
حمله عراق به کویت، گذشته از نقض قوانین بین المللی، که پیش از آن در جریان حمله به ایران هم رخ داده بود و واکنش خاصی بر نینگیخته بود، باعث میشد تا عراقیها صاحب یک پنجم ذخیره نفت جهان شوند.
این آرایش جدید اقتصاد نفت، برای بسیاری از کشورهای صنعتی پذیرفتنی نبود. از این رو ناگهان جهانیان متوجه شدند که تجاوزی نظامی صورت گرفته است و خاک کشوری بر خلاف موازین بین المللی تسخیر شده است.
صدام که میدید نوعی اتحاد جهانی بر ضدش در حال شکل گیری است، موضوع فلسطین را برای اعاده حیثیتِ برباد رفتهاش پیش کشید. عراق اعلام کرد که اگر اسرائیل از بلندیهای جولان و نوار غزه عقبنشینی کند، نیروهایش را از کویت خارج خواهد کرد.
این امر نظر موافق بخشی از اعراب را که سادهلوحتر بودند به صدام جلب کرد. روش صدام در این میان معطوف به ایجاد شکاف میان غربیان و متحدان عربشان بود. اما در این مورد ناکام شد و متحدان هر نوع ارتباط میان حمله به کویت و عقب نشینی از فلسطین را رد کردند.
وقتی جنگ خلیج فارس شروع شد، عراق چند موشک به خاک اسرائیل شلیک کرد و اسرائیلیها از ترس این که واکنششان، به خروج نیروهای عرب از صفوف نیروهای متحد بینجامد، در برابر آن سکوت کردند.
به این شکل، جنگ مشهور خلیج فارس رخ داد. یعنی نیروهای متحد به رهبری آمریکا به کویت حمله بردند و این کشور را برای امیر فراری کویت باز پس گرفتند. نبرد خلیج فارس، از دید برخی از اندیشمندان، نخستین جنگ هزاره سوم محسوب میشد. بودریار پس از جنگ، اعلام کرد که «جنگ خلیج فارس هرگز رخ نداد» و آن را به امری گفتمانی فرو کاست. در مقابل «الوین تافلر» کتاب «جنگ و ضدجنگ» خود را بر محور آن نوشت و آن را نخستین نمونه از جنگهای هوشمند دانست.
باقی ماجرا به اندازه کافی به زمان ما نزدیک هست که همه، آن را در خاطر داشته باشند. کشمکشهای حقوقی جامعه بینالملل و بهویژه اتهاماتی که آمریکا به خاطر تولید سلاحهای کشتار جمعی به عراق وارد میآورد، به همراه نارضایتی کارشناسان آژانس بین المللی اتمی از شیوه همکاری عراقیها با ایشان، در نهایت به شکلگیری اتحادیهای دیگر انجامید که به تصویب راه حل شماره 1441 در شورای امنیت سازمان ملل منتهی شد؛ مصوبهای که در هشتم نوامبر 2002 قطعیت یافت و در عمل، نوعی اعلان جنگ به عراق بود. جنگ عراق در نوروز سال 1382 آغاز شد، و پس از سه هفته به فروپاشی دولت بعثی و فراری شدن صدام منتهی شد.
در 22 آذر سال 1382، ایرنا به عنوان نخستین خبرگزاریای که خبر دستگیری صدام را در جهان مخابره میکرد، به نقل از جلال طالبانی اعلام کرد که صدام حسین در سوراخی در زیرزمین، در منطقه «الدور» در نزدیکی شهر تکریت گرفتار شده است.
صدام طی ماههای بعد به دلیل کشتار «دجیل» در سال 1361 محاکمه شد؛ کشتاری که به دنبال سوء قصدی نافرجام به جان وی صورت گرفته بود. صدام به خاطر همین جرم گناهکار شناخته شد و در 14 آبان ماه سال جاری در بامداد نهم دی ماه امسال در شهر کاظمیه به دار مجازات آویخته شد. پس از مرگ صدام، نامهای از او منتشر شد که در آن خود را مجاهد، شهید، رهبر مؤمنان و عادل خوانده بود.
2. در مورد صدام بسیار میتوان گفت و درباره حیاتش بسیار میتوان نوشت. اما به ویژه، آنچه که در این نوشتار در کانون توجه قرار دارد، محاکمه و مرگ صدام است. زندگی صدام با مجموعهای از رخدادهای مهم در سطح جهانی پیوند خورده است؛ رخدادهایی که اگر بخواهیم معادلات جهانی این محکهای غایی تاریخ را محترم بشماریم (لذت/ رنج و قدرت/ ضعف)، داوری دربارهشان آسان و شفاف خواهد نمود.
صدام همان رهبر سیاسی است که از ظهور شکافهای سیاسی و اجتماعی در جامعه چند پاره عراق برای مدت سه دهه جلوگیری کرد. او همان کسی است که وحدت سیاسی کشورش را حفظ کرد، و گذار این کشور به سرزمینی سکولار و مدرن را برای مدت یک دهه راهبری کرد. در ضمن، صدام همان رهبری است که این اتحاد سیاسی را به قیمت نخبه کشی شدید و بیدریغ، آزار و شکنجه مردم بیگناه و نسل کشی و کشتارهای پیاپی ممکن ساخت.
در چشم اندازی تاریخی، صدام گرانیگاهی بسیار مهم در سرگذشت ایران است. صدام حاکم عراق بود؛ سرزمینی که از نظر تاریخی، همواره جز مقاطعی کوتاه – در دوران حاکمیت عثمانی و بعد هم استعمار انگلیسی- بخشی از ایران بوده است، و پایتخت آن برای زمانی بسیار طولانی - از آغاز عصر هخامنشی تا دوران مدرن، یعنی حدود دو هزار و چهارصد سال- یکی از کانونهای عمده رشد و بالندگی فرهنگ ایرانی محسوب میشده است.
خودِ این حقیقت که نام این کشور (عراق، معرب «اراک» است که به فارسی قدیم قلب و مرکز معنا میدهد) و نام پایتختش (بغداد، یا همان خداداد) فارسی است، نشانگر پیوندهای عمیق این سرزمین با فرهنگ ایرانی است. بخش عمده مردم این کشور یا ایرانی نژاد هستند (کردها و قبایل ایرانی مقیم عراق) و یا به مذهب رایج در ایران (شیعه) پایبند ند.
از اوایل عصر قاجار، که نسیم مدرنیته در جهان وزیده بود و آرایش نیروها را تغییر میداد، روند فروپاشی سیاسی ایران نیز آغاز شد؛ روندی که پیش از آن هم بارها تجربه شده بود. در این دوران، برای نخستین بار این چندپارگی بر اساس ساخت فرهنگی بیگانهای پدیدار شد که به مدرنیته مربوط میشد.
تاجیکستان، آذربایجان و ترکمنستان و بخشهایی از قزاقستان و قرقیزستان توسط روسیه از ایران کنده شد که در میان کشورهای آسیایی زمان خود، مدرنترین نظام حکومتی را داشت. عراق، افغانستان، بخشهایی از پاکستان و حاشیه خلیج فارس هم توسط انگلستان از نواحی مرکزی ایران جدا شد، که در آن زمان مدرن ترین کشور دنیا محسوب میشد.
این آخرین موجِ چند پارگی ایران، از این رو با موارد پیشین تفاوت دارد که با ورود مدرنیته به این قلمرو همراه بوده و با موج ملت زایی مدرن گره خورده است.
عراق در این میان از اواخر قرن نوزدهم میلادی به عنوان کشوری مستقل از عثمانی جدا شد و استقلال یافت. کشوری که گذشته از میراث فرهنگی نیرومندِ ایرانیاش، پیوندهای دینی و نژادی و زبانی فراوانی هم با ایران دارد. کلید تمایز عراق از ایران -که توسط استعمارگران انگلیسی به درستی شناسایی شده و بر آن تاکید شده بود- هویت قبیلهای اعرابِ ساکن این سرزمین است، که از سویی مانند کردها سنی مذهبند، و از سوی دیگر عرب زبان هستند.
صدام به این ترتیب، در چشم اندازی تاریخی، عاملی بود که تفکیک هویت ملی این واحد سیاسی نوخاسته از ایران را تسهیل کرد. او با تأکید بر هویت عربی به این کار دست یازید، که دست بر قضا در سرزمینهایی غیرعرب - مصر و سوریه- صورتبندی شده بود، در قالب حزبی مدرن و سکولار (حزب بعث) صورتبندی میشد، و در سرزمینهای عرب زبان، اما غیر عرب نژاد (مصر، سوریه و عراق) قدرت سیاسی کسب کرده بود.
در واقع اقبال خودِ اعراب به پانعربیسم سابقهای به نسبت کوتاه دارد و تازه در جریان جنگ عراق و ایران بود که خودِ اعرابِ شبه جزیره عربستان و مناطق اطراف آن به پان عربیسم متمایل شدند. هرچند هرگز به جنبش بعث و عناصر سکولار ناسیونالیسم عربی روی خوش نشان ندادند.
به این ترتیب، صدام از نظر چارچوب نظری و موجی از آرا و اندیشههای سیاسی که نمایندهشان محسوب میشد، وضعیتی ضد و نقیض داشت. صدام حاکم کشوری بود که بخش عمده جمعیتش با مردم ایران از نظر نژادی یا دینی احساس همبستگی میکردند. بر کشوری حکم میراند که نامش عراق بود و در پایتختی میزیست که بغداد نام داشت و از میان سه زنی که اختیار کرد، سوگلیاش سمیرا شاه بندر، ایرانی بود.
اعلام هویتی مستقل برای چنین کسی و چنان کشوری، تنها با پذیرش اموری خودمتناقض و تعارض آمیز ممکن میشود. به همین دلیل هم صدام در طول دوران زمامداری خود ناچار شد برای دستیابی به نقطه ارجاعی برای هویت سازی کشورِ نوبنیادش، ابتدا به تاریخ باستان میانرودان بپردازد و خود را با حمورابی و نبوکدنصر مقایسه کند، بعد دست به دامان حمله اعراب به ایران شود و تجاوز ناگهانی و کشتار مردم غیرنظامی را «نبرد قادسیه» بنامد، و در آخر هم به شکلی خاص از اسلام پناه ببرد و خود را حافظ منافع فلسطین و دشمن اسرائیل و مجاهد بنامد.
پرشهای صدام برای دستیابی به هویتی ملی، چندان ضد و نقیض و واگرا بوده است، که احتمالا برای مورخانی که از درد و رنج این دوران فاصله بگیرند، مضحک خواهد نمود.
ناهمخوانی عناصر معنایی و نمادهایی که صدام در سه دهه زمامداریاش برای تعریف هویت عراقی و هویت عربی مورد استفاده قرار داد، آمیختهای بود از باستانگرایی پیش از اسلام – که با ملیگرایی قدیمی ایرانی گره خورده است،- و پانعربیسم سکولار مدرن و دین زدوده، و در نهایت نسخهای سنی از بنیادگرایی اسلامی. تعارض زیربناهای نظری این سه چارچوب به قدر کافی آشکار هست، و گویا به همین دلیل هم هیچ یک از این منشأها کارآمد نبوده باشد.
صدام بر این مبنا، نقش تاریخی تناقض آمیزی را برای خود تعریف کرده بود. او خواستار آن بود که برسازنده - یا از دید خود احیاگرِ- هویتی عراقی دانسته شود؛ هویتی که اگر میخواست بهراستی مستقل باشد، میبایست بند ناف خود را با هویتهای تنومندتر و کهن تر ایرانی و اسلامی قطع کند، و به محض آن که چنین میکرد، به پوستهای شکننده و بیدوام از شعارها تبدیل میشد.
تراژدی زندگی صدام، که به سرعت به تراژدی زندگی بیست و پنج میلیون نفر عراقی و میلیونها ایرانی تبدیل شد، جدی گرفتن ساختاری از تعریف ملیت مدرن بود، که در نگاه نخست، وعده دستیابی به هویتی نو و کارآمد را به شرقیان میداد، اما بنا به تجربه نشان داد که در سرزمینهایی کهنسال مانند ایران و چین و هند که خود هویتی درازپا و دیرینه داشتهاند، تنها میتواند به عنوان عاملی کمکی برای بارورتر کردنِ همان هویت دیرینه کارآیی داشته باشد.
تجربه عراق، اگر در نگاهی کلان نگریسته شود، کاربستِ افراطی و سرسختانه هویت ملی مدرن، در سرزمینی بود که خود پیشاپیش هویتی غنیتر و پرریشهتر را دارا بود؛ سرزمینی که این هویت دیرینه را در گسترهای به پهناوری ایران با بیش از صد میلیون انسان دیگر سهیم بود وگمان میکرد میتواند با انکار این زمینه کهنتر به رونوشتی مدرن و سکولار از هویت ملی جدید دست یابد.
صدام به سادگی عربی بیسواد بود که فریفته امکانی دوردست و نامحتمل شده بود. این البته به معنای نادیده انگاشتن مسئولیت وی در این فریفتگی نیست. صدام در نهایت موجودی بود که گناهِ نادانی را بر دوش داشت، و این گناهی است که همواره با سرعت، گناهانی دیگر را در دل خود میپرورد.
تلاش صدام برای سرکوب شیعیان و کردها پیش از جنگ با ایران، نخستین گناه صدام بود. رنج و دردی که این حاکم بر مردم خویش روا داشت، حتی پیش از آن که ماجرا به جنگ و زوالی چنین شگفت انگیز منتهی شود، به قدر کافی آشکار بود. صدام همان کسی بود که برای حفظ پایههای قدرت خویش از کشتار شهروندانش، وزیرانش، همحزبیهایش و حتی اعضای خانوادهاش رویگردان نبود.
از این رو، اگر بخواهیم در چشماندازی عراقی به صدام بنگریم، حاکمی خونخوار و درندهخو را خواهیم یافت که به سودای دستیابی به امری ناممکن –یعنی پدید آوردن یک هویت مدرن و کم خونِ ملی، در جایی که پیش از آن هویت بسیار تنومندتر دیگری حضور دارد- دست به خون مردمش آلود؛ سیاستمداری که روند نوسازی را در عراق آغاز کرد، و تا مدتی آن را با موفقیت ادامه داد، هرچند ملت عراق بهای این مسیر را با سرکوب و خفقان میپرداخت.
اگر در چشم انداز ایران به صدام بنگریم، اما، چیزی دیگر خواهیم یافت. صدام کسی بود که نخستین جنگ دراز مدتِ میان پارههای ایران را در کل دوران تاریخش آغاز کرد. چنان که گفتیم، تاریخ ایران، که دست کم به شکل منسجم و وحدت یافتهاش به دوهزار و پانصد سال پیش باز میگردد، دورههایی متناوب از قبض و بسط مرکزیت سیاسی، و اتحاد و چندپارگی را به خود دیده است.
کشمکش میان این دولتهای همسایه در کل تاریخ ما سابقه دارد؛ چنان که درگیری میان صفاریان و طاهریان، زندیه و قاجاریه و حتی در ابعادی دیگر، و در قلمروی حاشیهای آذربایجان و ارمنستان را میتوان در این چارچوب باز نگریست.
با این وجود نبردی که هشت سال به طول بینجامد، حتی در میان کشورهای نوپای مدرن، سابقه چندانی ندارد. به این ترتیب، صدام آغاز کننده اتفاقی تاریخی در سرگذشت دیرپای ایران بود.
این جنگ، بنابر نظر برخی از مفسران، واپسین جنگ کلاسیک تاریخ بود. یک سال پس از پایان این جنگ، جنگ خلیج فارس در همین منطقه آغاز شد که نخستین نبرد هوشمند و اولین جنگ دوران جدید محسوب میشود. به این ترتیب، جنگ ایران و عراق، تنها یک ماجراجویی کوتاه مدت و پرهزینه دیکتاتوری دیوانه نبود، که رخدادی جامعه شناختی و مهم بود؛ نمادی بود که قدرتِ هویتهای ملی نوساخته را نشان میداد.
صدام بر این مبنا، نمادی از یک رخداد تاریخی شگرف بود؛ رخدادی که وی آغازگر و آفریننده اصلیاش محسوب میشد؛ روندی که اتصال و الحاق فرهنگی دو پاره از نظر تاریخی مهم ایران را برای مدت یک دهه ناممکن کرد، و احتمالا آن را برای سالیانی دیگر به تعویق انداخت. این حقیقت که در جهان امروز، هویتهای محلی و اتحادیههای جغرافیامدار به سرعت در حال توسعه هستند، از سویی نوید بخشِ آن است که شکلی تازه و فرهنگ- مدار از انسجام و وحدت مجدد قابل دستیابی است.
از سوی دیگر، چنین اتحادی میتواند به زایش قدرتی تازه در صحنه معادلات جهانی منتهی شود. ایران، از دیرباز هم به دلیل موقعیت استراتژیک خود در پهنه جهانی و هم به خاطر منابع غنی طبیعی و انسانیاش، کشوری نیرومند بوده است و در تمام مقاطعی که به وحدت سیاسی دست یافته، به یکی از ابرقدرتهای مهم جهان تبدیل شده است. از این رو این سیاست کشورهای صنعتی قابل درک است که اتحاد مجدد این مجموعه را خوش نمیدارند و از ظهور ابرقدرتی دیگر – که این بار به سلاح نفت هم مجهز است- بیمناک هستند.
سیاست جهانی در جریان جنگ تحمیلی، بهروشنی بر طرد چنین امکانی متمرکز بود. تا پیش از جنگ ایران و عراق هردو کشور سرزمینهایی ثروتمند محسوب میشدند، هردو به سرعت در راستای نوسازی پیش میتاختند و با وجود ساخت سیاسی شکنندهشان، جمعیتی پویا و فعال و منابعی غنی و به نسبت دست نخورده را در اختیار داشتند.
در جریان جنگ روند رشد اقتصادی متوقف، و به زودی معکوس شد، و در پایان جنگ هر دو کشور در موقعیتی فرو دست قرار داشتند؛ به حدی که در مورد عراق به ماجراجوییهایی جدید و فروپاشی نهایی ساختار سیاسیاش انجامید. شیوه مدیریت روابط بینالملل در جریان جنگ و پس از آن، به روشنی از هراسِ جهان توسعه یافته از توسعه این بخش از زمین حکایت داشت؛ هراسی که با نگاهی معقول به منافع ملی کشورهای خودشان، و با محاسبههایی منطقی در مورد موقعیت ایران همراه بود.
از این رو، به دنبال مقصر گشتن در این میان و پناه بردن به نظریه توطئهای فراگیر در این مورد، نادرست است. ایران، در حال حاضر و برای مدت دو قرن، قلمرو فرهنگی و اجتماعی بزرگی بوده است که چند پاره و معمولا مستعمره بوده است. اتحاد مجدد این پارهها، تنها با ابزاری فرهنگی و دستیابی به هویتی بازتعریف شده ممکن است، که صدام و عراق بعثی او در این مسیر مانعی جدی و مهم پدید آوردند.
تأثیر کردار صدام، حتی اگر بخواهیم به وجود هویتی مستقل مانند هویت عراقی باور داشته باشیم، در راستای ویرانی عراق و نگون بختی مردمانِ دارای این هویت قرار داشت. اگر به شکلی واقع بینانهتر به تاریخ گستردهتر ایران بنگریم، حضور صدام، برنامههای صدام و نقشی که صدام در منطقه ایفا کرد، آشکارا به قیمت تعویقی چند دههای در مسیر اتحاد مجدد هویتمدارانه ایران تمام شده است.
در سالهایی که اتحاد شوروی فروپاشید و آذربایجان و ترکمنستان و ارمنستان و تاجیکستان آزاد شدند و امکان دستیابی به همکاری منطقهای با ایشان وجود داشت، نیروی ایران و عراق صرف جنگ شد، و اگر بخواهیم صدام را به دلیل مقصر بدانیم، این یک به گمانم مهمترین دلیلِ آن است.
صدام به جرم قتل 148 انسان بیگناه محاکمه و اعدام شد. کم نبودند ایرانیانی - و احتمالا عراقیانی- که با شنیدن این خبر حسی دو گانه پیدا نکنند؛ از طرفی این حس که جهان و ایران از شر جانوری سیاسی و موجودی صدمهرسان خلاص شده است، و از طرف دیگر این حس که گویی حق مطلب در مورد صدام هنوز ادا نشده است.
مقصود البته فقط جنبه عدالت مدارانه امر نیست؛ چرا که محاکمه صدام به جرم قتل تمام آن سی هزار نفر عراقی که در سال 1370 کشت، یا یک میلیون ایرانی که در جریان جنگ کشت، یا هفتصد هزار عراقی که در همین میان به کشتن داد، یا صدها هزار نفری که با مواد شیمیایی معلولشان کرد، یا فجایع بسیار دیگری که مرتکب شد، خود به محاکمهای روشنگر و درازمدت نیاز داشت، که بیش از انتقامجویانه و کین توزانه بودن، پژوهشگرانه و آسیب شناسانه باشد، و اکنون این فرصت از همگان گرفته شده است.
اما این بخش دادخواهانه، میتواند با نگاهی دیگر تکمیل شود، و آن فرصتی است که ما برای شناختن انگیزهها و پویایی روانی این انسانِ نامتعادل داشتیم و از دست دادیم، و بختی که برای فهم مهمترین حادثه تاریخ معاصر ایران داشتیم و فوت شد.
صدام به ظاهر واپسین دیکتاتور نظامی خونخوارِ بزرگ در جهان بوده باشد. در سایر کشورها البته مشابهها و نمونههایی همارز با او وجود دارند. اما تمام آنها در کشورهای فقیر آفریقایی یا آمریکای جنوبی زندگی میکنند و هیچ یک به اقتدار و ثبات صدام دست نیافتهاند، و گویا نمییابند. با این تعبیر، احتمالا صدام واپسین دیکتاتور نظامی کلاسیک در تاریخ معاصر ما بوده باشد.
محاکمه صدام از دید بسیاری از ناظران، شتابزده، سرسری، و باعجله انجام گرفت، و حکم صادر شده نیز به همین شکل اجرا شد. با این وجود، میتوان همچنان امید داشت که پس از اعدام او، روند محاکمهاش در ذهن قاضیان راستین و داوران اصلی دادگاه تاریخ همچنان ادامه یابد؛ محاکمهای که به فهم شرایط شکل گیری چنین انسانی بینجامد، دلایل تبدیل شدنِ یک آدم معمولی به موجودی چنین آسیبرسان را توضیح دهد و راهبردهای پیشگیری از بازتولید چنین کسانی را نشان دهد. قضاوتی که جایگاه صدام را در تاریخ معاصر ایران نشان دهد؛ و درباره مخاطرات و فرصتهایی که وجود او به همراه داشت، بیندیشد و داوریای که زخمهای ناشی از صدام و صدمههای سهمگین او را برآورد کرده، التیام بخشد